دور از شهر

 

 از بس کشیده شد؛ برده شد.جلوی سرباز،طرف دیگرجاده، راه افتاد. هردو لحظاتی پشت یک رده دیوارخام و شکسته گم شدند.کسانی که آن ها را ازدرون بس نمی دیدند کینه آلود به شیب خالی جاده نگاه می کردند.بس کج ایستاده بود زیرکوه خشک و سوزانی که سنگ هایش ترش وعاصی آویزان بودند. به خیمهء بازرسی که رسیدند بس پشت سرشان کوچک شد.خیمهء از باد افتاده درآغاز مزرعهء زردگون آن سوی جاده ایستاده بود.سرباز پیش ازاو داخل شد و گفت:« این جا روی میزبگذار! گفتی نامت حسن است؟»

حسن گفت:« ها»

حسن گفت:« گناهی که نکرده ام. عجب، چه خیمهء گرم و بویناکی!»

 جاده ازدرون خیمه سرد به نظر می رسید؛ سرد نبود؛ مرده بود.خام و خالی؛ مثل دست یک مرده . خیمه چگونه بود؟ مال سربازها چه گونه می باشد؟! آن هم دوراز چشم گشت وکنترول قومندانی.چیزهایی ازجنس اضافه درون آن بود، به اضافهء ...