یاد برف ، یاد باغچه

              

شب خوش بهاری بود ومهندس جمشیدی از پشت پنجره به بیرون می نگریست . درسایه روشن آن شب تکه یی از شهر کابل پیش چشمش افتاده بود. او لحظات قبل با تصمیم و بی تصمیمی خورنده یی مواجه شده بود که آیا نامه یی که نوشته است به خانم نادیه بفرستد یانه؟اما  به نظر می رسید که دیگر آثار بی تصمیمی از نگاه هایش زایل می شد . رفت و چراغ را روشن کرد. از بکس دستیش چند تا کاغذ را بیرون کشید.  لحظاتی به گونه هایش پف انداخت و ناخنش را با دندان ها سوهان کرد. بعد از آن با چشم خواندن نامه یی را که نوشته بودآغاز کرد.

نامه را این گونه نوشته بود: